الینا هدیه روشن خدا

هفته ای که گذشت

هفته ای که گذشت اتفاقهای زیای افتاد. شنبه صبح که از خواب بیدار شدی یهو احساس کردم در دهان ختر کوچولوم دو تا دندون میبینم. خوب که نگاه کردم دیدم خط دندونات معلوم شده. یکشنبه صبح رفتیم ساری. اونجا کار داشتیم ولی بعدش رفتیم خونه خاله رها پیش آوا جون. شما که خیلی گرسنه بودی و توی آسانسور داشتی منو میخوردی، تا رسیدی اونجا گرسنگی یادت رفت و مشغول باز شدی. بعد پرستار آوا جون براش سیب رنده کرد و برای شما هم آورد. خوردی و حسابی خوشت اومد. من مونده بودم شما که تا حالا همه چیزو پوره شده خورده بودی و هنوز دندون نداری چجوری اون همه سیبو خوردی؟ اینم چند تا عکس از شما و آوا جون     شب خونه بودیم و بابا شما رو بغل ...
11 خرداد 1392

چهار دست و پا رفتن

بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! بالاخره الینا خانوم ما هم چهار دست و پا رفت. دیروز یعنی فردای همون شبی که اولین قدمها رو رفتی رسما چهار دست و پا رفتن رو آغاز کردی. البته هنوز سرعتت کمه ولی مهم اینه که میتونی این کارو انجام بدی. راستی دیروز اولین روز پدر با حضور شما بود. منم یه کیک از طرف شما برای بابا گرفتم که روش نوشته بود بابا جون روزت مبارک. و یک کیلو هم بستنی سنتی برای پدر جون. ایشالا که همیشه سایه بابا بالای سرمون باشه و سه تایی با هم خوش باشیم.
4 خرداد 1392

پیشی کو؟

معمولا تو کتابهایت را میخوری و ما نمیتوانیم با هم کتاب بخوانیم. امشب بعد از مدتی کتاب خوردن عکس هاپو و پیشی رو بهت نشون دادم و صداهاشون برات گفتم. شما دست میکشیدی رو عکسا و میخواستی چشم و دماغ سیاه نقاشیا رو بکنی. یه دفعه ازت پرسیدم پیشی کو؟ دستت رو کشیدی روی عکس گربه. پرسیدم هاپو کو؟ دستت رو کشیدی روی عکس سگ. فکر کردم شاید اتفاقی بوده. دوباره پرسیدم باز هم درست جواب دادی. بعد برای اینکه به بابا نشون بدم باز هم پرسیدم و باز هم شما درست جواب دادی. بابا هم خودش چند بار دیگه ازت پرسید. البته دیگه باور کرده بودیم که شما آگاهانه جوابمون رو میدی ولی با هر بار جواب دادنت ما کلی ذوق میکردیم و این بود که هی ازت سوال میکردیم. ضمنا امشب چند ق...
3 خرداد 1392
1